چه دلتنگم ز دنیای پر از اندوه و شادیها
چه دلتنگم از این افسون و نیرنگ جوانیها
چه دلتنگم از این ویرانه دل ، دیوانه گشتنها
سکوت تلخ در حسرت ، از این بیگانه بازیها
چه دلتنگم از آن رودی که بی عشق زد به صحراها
هدف بودش به دریائی، امیدش کامیابیها
چه دلتنگم از این بودن ، از این ماندن به رویاها
شود احساس بی رنگش ، هزاران رنگ به سیلی ها
چه دل تنگم ز خود از کار خود از مهربانیها
نگاه دل فشان کردن ، سلامی بر خرابیها
خرد در پی دویدن ، دل پس دیوار ماندنها
از این آسوده بودن در گذار هر جوانیها
نظرات شما عزیزان: